صبوری

پدر، مادر، برادر و یک خانه کوچک، زندگی من بود. هر چند با فقر و نداری دست و پنجه نرم می‌کردیم اما راضی بودیم. برادرم درس می‌خواند، مادرم در خانه‌ها کار می‌کرد و پدرم دستفروش بود. دو خواهر بزرگتر از خودم داشتم که ازدواج کرده بودند و درگیر سختی‌های زندگی خود بودند. خانه کلنگی بود و پدرم از پس تعمیر و خرج آن بر نمی‌آمد. بالاخره با معماری قرار گذاشت و خانه را ساختند و طبقه اول را که یک حیاط کوچک داشت ما برداشتیم. تازه داشتیم نفس راحتی می‌کشیدیم که مادرم مریض شد و بعد از چند وقت فوت کرد. برادرم که تازه دیپلم گرفته بود از مرگ ناگهانی مادرم مریض شد. اما نه مریضی ساده، دچار ناراحتی اعصاب شدید شد که هنوز هم ادامه دارد. حالا من مانده بودم و یک پدر از کار افتاده و یک برادر روانی. شغل شریف مادرم نصیب من شده بود و در خانه‌ها کار می‌کردم تا زندگی خانواده را بچرخانم.

برادرم بچه ساده‌ای بود و زود گول می‌خورد. محله ما هم، خیابان خراسان و اتابک، شرایط برای خلاف و خلاف‌کاری و رفقای بد به خوبی آماده بود . چند باری شیشه و کراک مصرف کرده بود و سیگاری هم شده بود. در محل هم آبرویی برای من نگذاشته بود. سیگار نسیه می‌گرفت و من هر چند یکبار باید بدهی مغازه را تسویه می‌کردم.

همسایه‌ها به یک موسسه معرفی‌ام کردند تا کمک‌حالم باشند. حقوق و ارزاق می‌گرفتم. برادرم را بیمه کردند تا از طریق بیمه بتوانم او را بستری کنم و هزینه‌های دارو کمتر باشد و در هر نوبت برای بستری کردن برادر، مقداری از هزینه کلانتری رو پرداخت می‌کردند تا برادرم بستری شود و من و پدرم چند روزی را استراحت کنیم. خیلی هم تلاش کردند بلکه جایی برای نگهداری دائمی او پیدا کنند اما فایده نداشت و بیمارستان بعد از 21 روز بیمار را مرخص می‌کرد. خواهرهای بزرگتر هم هیچ کمکی به من نمی‌کردند. شاید فکر می‌کردند که من با وجود این شرایط از آن‌ها راحت‌تر زندگی می‌کنم.

هرچند وقت یکبار باید او را دکتر اعصاب و روان می‌بردم. تا زمانی که داروها را درست و به‌موقع مصرف می‌کرد، آزارش کمتر بود ولی اگر درست مصرف نمی‌کرد دوباره حالت‌هاش برمی‌گشت. گاهی بابای پیرم رو کتک می‌زد، گاهی با من درگیر می‌شد و من مجبور می‌شدم از کلانتری مامور بگیرم تا به زور، برادرم را به مرکز روانپزشکی شوش ببرند و پس از تائید پزشکان، او را به مرکز روانپزشکی رازی منتقل کنند. هر بار با وجود نداری، باید مبلغی پول برای این کار به دو مامور کلانتری می‌دادم. در این مدت که او نبود من با خیال راحت روزهای بیشتری را در خانه‌ها کار می‌کردم. البته جان کندن بیشتر و درآمدی اندک. مگر در آن محلی که ما زندگی می‌کردیم چه جور کارگری می خواستند؟ بعد از21 روز دوباره برادرم را مرخص می‌کردند و برمی‌گشت و من و پدر پیرم هم توان این را نداشتیم که مواظب کارهایش باشیم. دوباره روز از نو و روزی از نو، یکبار سر پدرم را شکست ، یکبار دستش را شکست و... ما هیچ پناهی برای خلاصی نداشتیم.

من به خاطر پدر و برادرم شوهر نکرده بودم. البته برای دختری مثل من با این خانواده و شرایط و دست‌های پینه‌بسته از کار و دندان‌های خراب و چهره‌ی شکسته از سختی روزگار کدام سواره با اسب سفید به خواستگاری می‌آمد ... پدرم که شرایط سخت زندگی من، پیری خودش، آزار و اذیت برادرم و عدم حمایت خواهران بزرگترم را دیده بود، یک روز پنهانی من را به محضر برد و خانه را به نام من کرد و گفت تو بیشتر از همه در این زندگی سختی کشیدی و با این برادر نمی‌دانم بعد از من چطور زندگی می‌کنی. این موضوع را پنهان کردم اما بعد از گذشت دو سال از این ماجرا، پدرم سکته کرد و از دنیا رفت. خواهرهایم که قضیه خانه را فهمیدند حتی برای مراسم ختم پدرشان به من کمک نکردند. من مجبور شدم قرض کنم تا مراسم را برگزار کنم. تازه مشکلات شروع شده بود حالا من مانده بودم با یک برادر روانی 28 ساله و یک آپارتمان یک خوابه. مدتی از ترس تا صبح خواب نداشتم. از هر حادثه غیرمنتظره‌ای وحشت داشتم. بعضی شب‌ها پشت در اتاق چیزی می‌گذاشتم تا نصفه شب، یک وقت به سراغم نیاید. شب‌ها که خواب راحت نداشتم باعث شده بود روزها خیلی کار کردن برایم سخت شود. زندگی سختی شده بود. وقتی پول می‌خواست خودش را به در و دیوار می‌زد، حالا مرگ پدرم هم وضع او را بدتر کرده بود و من گرفتارتر. فقط وقتی بستری‌اش می‌کردم یک نفس راحت می‌کشیدم.

سه سال به همین منوال گذشت و من با همه سختی‌ها و به کمک موسسه زندگی می‌کردم. تا این‌که فردی به من معرفی شد که متارکه کرده بود و یک دختر ده ساله داشت. البته دختر با عمو و زن عموش که فرزند نداشتند زندگی می‌کرد. وضع خوبی نداشت و خانه خواهرش زندگی می‌کرد و با پسرهای خواهرش کار می‌کرد و یک مزد روزانه می گرفت. مرد خوبی بود و برای من روزنه‌ای به آینده‌ای شیرین‌تر از آنی بود که تا الان داشتم. در مورد برادرم باهاش حرف زدم و قبول کرد که او هم با ما زندگی کند. کم‌کم ذوق دیدن‌اش در دلم بیشتر شد ولی ترسیدم که به موسسه خبر بدهم که چه تصمیمی گرفتم و ترسیدم که نگذراند این تصمیم خاص را بگیرم. بالاخره عروس شدم و زندگی روی دیگرش را به من نشون داد و شادی به خانه من هم آمد. یکم به خودم رسیدم، ابروهام را برداشتم و لباس سفید خریدم. یک عقد ساده و خرید انگشتر که اولین طلا در زندگیم بود. دفعه بعدی که رفتم موسسه از حال خوشم و ذوقی که در چهره و کلامم بود فهمیدند خبری هست و من هم گفتم که نامزد کردم. براشون تعریف کردم و گفتم که برادرم هم پیش ما می‌ماند. خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتند. برام از مشکلات بودن برادرم و دختر ده ساله همسرم گفتند و سعی کردند مرا راهنمایی کنند. شماره و آدرس نامزدم را گرفتند که خودشان هم تحقیق کنند که خدایی نکرده مشکلی نباشد. حواسشون به من بود و این خوشحال‌کننده بود.

برای شروع زندگی، خانه من را رهن گذاشتیم و یک خانه دو خوابه اجاره کردیم که با برادرم بتوانیم راحت زندگی کنیم. موسسه مقداری از جهیزیه را فراهم کرد و مقداری هم از خانه پدرم آوردم و عازم خانه بخت شدم. دختر همسرم گاهی پیش ما می‌آمد ولی بودن او در خانه به همراه برادرم نگران کننده بود و بنابراین بیشتر خانه عمویش می‌ماند. برای گذران زندگی من هم‌چنان در خانه‌ها کار می‌کردم اما احساس امنیت بیشتری داشتم.

حالا 47 سال سن دارم. با وجود علاقه به بچه اما بچه‌دار نشدم و با سختی زندگی کنار می‌آیم. همسرم اکبر آقا مرد خوبی است و با برادرم رفتار خوبی دارد. به گذشته که نگاه می‌کنم برای پدرم فاتحه‌ای می‌خوانم که خانه را برای من گذاشت که عامل دلخوشی امروزم است. روحت شاد.