فاصله بیمهری تا مهربانی
سارا بانو
پدرم تو میدون کار میکرد. یک خونه نقلی تو تهران طرفای افسریه داشتیم. دو تا خواهر و دو تا برادر بودیم. زندگی بدی نداشتیم. علی و فاطمه بزرگتر از من بودند و محمد کوچکتر از من بود. تا اینکه مادرم مریض شد و دو سالی در بستر بیماری بود و بعد هم ما از دستش دادیم. هنوز هیچکدام از بچهها مدرسه نمیرفتند.
حالا چهار تا بچه قد و نیم قد مونده بودند و یک پدر کارگر. بهسختی میشد اوضاع خونه رو سر و سامان داد. به خاطر همین هم پدرم خیلی زود زن گرفت. زن بابام اجازه نداد هیچکدام از بچهها به مدرسه بروند. به بابام میگفت از اونجایی که تو مدرسه دخترها و پسرها کنار هم درس میخونند عیب داره. زن بسیار عصبی و بد دهنی بود. من و خواهرم رو هم خیلی کتک میزد، بهطوری که بعد از مدتی بابام اونو طلاق داد. بعد از مدتی دوباره یک خانم دیگری رو بهش معرفی کردند و با اون ازدواج کرد.
زن بابای جدیدم، علی رو با پدرم میفرستاد میدون و کمکم محمد رو هم باهاشون روونه کرد. زن بابام به پدرم میگفت نمیتونه همه بچهها رو با هم نگه داره. این زن هم دست کمی از اولی نداشت. ما رو مثل بچههاش نمیدونست. خودش هم بچهدار نشد. دکتر گفته بود اگر زایمان کنی میمیری و پدرم رو مجبور کرد پسر بچه 5 روزه سرراهی رو بهعنوان بچه خودش به فرزندی قبول کنه، هرچی هم فامیل خواستند مانعش بشند، قبول نکرد. حالا شده بودیم 5 تا و کارهای خونه رو بین من و خواهرم تقسیم کرده بود و خودش بیشتر به بچه تازه وارد، که اسمش احمد شده بود، میرسید.
کمکم بزرگ شدیم. همه چیز رو به دست گرفته بود و پدرم بدون اجازه اون، آب نمیخورد. چون بابام هم قمارباز بود و هم مشروب¬خور و این دو تا مشکل کافی بود که زن بابام رئیس خونه بشه و بابام هم بیغیرت. فاطمه، خواهر بزرگم، 16 ساله شده بود که با یه پسره دوست شد و به زنبابام گفت ما با هم میخواهیم ازدواج کنیم. اونم از ترس جهیزیه و هزینه به خواهرم گفت برو هرکاری دلت میخواد بکن و فاطمه یه روز صبح ساکشو برداشت و با پسره رفت اصفهان. تا امروز، که 40 سال از اون موقع میگذره، دیگه فاطمه رو ندیدم. به بابام هم گفت دخترت با پسره فرار کرده بابام هم از ترس آبروی نداشته هیچ چیز نگفت و دنبال خواهرم نگشت.
انگاری هیچ وقت فاطمهای تو اون خونه نبوده ، هیچ وقت به ما سرنزد و از سرنوشتش هیچ خبری نداشتیم. بابام حالا زنش رو خیلی دوست میداشت. برادرهام به کارگری مشغول بودند. بابام متولد کرمانشاه بود، حالا هم که سالها بود به تهران اومده بود گاهی به دوست و فامیل تو کرمانشاه سر میزد هر وقت میرفت من رو هم با خودشون میبردند.
حالا من 15 – 16 ساله شده بودم و شبیه مادرم چشم و ابروی مشکی و مورد توجه دیگران! پسری تو همسایگی دوستای پدرم یه بار منو دید و دیگه ول کن ما نشد و به خاطر من به تهران اومد و از زنبابام منو خواستگاری کرد. وقتی زنبابام ازم پرسید که تو چی میگی، برای فرار از اون خونه با کمال میل قبول کردم. من هم مثل فاطمه با یک ساک لباس با محمد جواد رفتم. من 16 ساله بودم و شوهرم 19 ساله منو با خودش به کرمانشاه برد و خانوادهاش راضی نبودند و یواشکی تو یه دفترخونه آشنا من رو عقد کرد. کارش آزاد بود. گاهی رو ماشین کار میکرد و گاهی سر ساختمون. دو سالی اونجا زندگی کردم تا باردار شدم. خانواده شوهرمم که از همون اول منو قبول نمیکردند. تازه محمد جواد هم معتاد شده بود. بعد از زایمان دخترم، فکر کردم شاید نظر خانوادهاش عوض شه، که نشد. زهرا دخترم 7 ماهه بود که با شوهرم به تهران اومدم. به خونه بابام که رفتم، به زن بابام ماجرا رو گفتم. اونم از خدا خواسته دیگه نذاشت برگردم و چند روز بعد محمد جواد شوهرم بهخاطر مصرف زیاد مواد، جنازهاش توی خیابون پیدا شد. هیچکس هم دیگه سراغی از ما هم نگرفت. زن پدرم زهرا رو نگه میداشت و منو برای کلفتی به خونهها میفرستاد. منم بخشی از دستمزدم را به زنبابام بابت نگهداشتن زهرا پول میدادم و بقیه رو پسانداز میکردم. 5 سالی خونه بابام موندم. بابام دو بار سکته مغزی کرد و من هم بعد از مدتی بخاطر فشاری که از طرف بابام و زنش روم بود، بهواسطه یکی از دوستام یه خونه تو مامازند ورامین با همان پول کمی که جمع کرده بودم اجاره کردم. از زهرا هم، وقتی که ظهر از مدرسه میومد، خانم صابخونه مراقبت میکرد و منم یه مقدار پول بابت این کار بهش میدادم. تو مامازند توسط یکی از دوستام با آقایی به نام موسی آشنا شدم که ازم خواست ازدواج کنیم. من هم که تنها، با بروروی نسبتا خوب، با اون همه نگاههای معنادار مردم که خیلی تحت فشارم میذاشت، قبول کردم. آدم خوبی بود و بعد از دو روز منو برد دفترخونه و صیغه کرد. بعد از ازدواج هفتهای دو سه بار میاومد و سر میزد و خرجی و کرایه خونه رو هم میداد و من هم دیگه اجازه کار توخونهها رو نداشتم و به همین شوهر دو روزه قانع بودم. اولین بچه رو که حامله شدم، هیچ اعتراضی نکرد. تو این مدت دو تا پسر به دنیا آوردم. ولی بعد از مدتی موسی رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد. حالا من مونده بودم با یک دختر 13 ساله و دو تا پسر کوچیک، از تنهایی و بیپناهی اومدم تهران تو محله شوش با برادر بزرگم که حالا ازدواج کرده بود. خونهای رو با هم اجاره کردیم. دو تا اتاق مال اونها بود و یک اتاق مال من بود و سه تا بچهام.
بعد از مدتی توی همین محله جدید فهمیدم که زنبابای اولم که مارو خیلی کتک میزد نزدیک ما مستاجره. با زهرا یک روز پرسون پرسون رفتم در خونه¬شون و وقتی در زد پسر جوونی در رو باز کرد، که بعدا فهمیدم پسر صابخونه است و البته در همون نگاه اول یه دل نه، صد دل عاشق زهرای من شد. زن پدرم رو دیدم و بعد از چند روز برای خواستگاری دخترم اومدن و من هم که تو خونه یه تیمسار کار میکردم خیالم از تهیه جهیزیه راحت بود. خیلی دست و دلباز بود و قول داد همه جهیزیه زهرا رو بده.
من تازه مشغول کارهای زهرا شده بودم که یک روز زنگ زدند وقتی درو بازکردم، دیدم موسی اومده! اومد تو و من همه چیز رو براش تعریف کردم. گفت که چون زنش از ماجرا خبردار شده بود و من هم دیگه نداشتم خرجت رو بدم، مجبور شدم دیگه پیش شما نیام. آدرست رو هم از زن پدرت گرفتم. وقتی ماجرای زهرا رو شنید، شروع به تحقیق درباره داماد کرد، و با اطمینان گفت که داماد پسر سالم و خوبیه. مقداری هم تو جهیزیه کمک کرد به عنوان پدرش سر عقد شرکت کرد. بعد از عروسی زهرا دوباره غیبش زد. بهدلیل کلاهبرداری چند سالی زندان بود بعد از آزاد شدنش، منو محضر برد و صیغه نامه رو باطل کرد و رفت. موسی هم مثل خواهرم فاطمه، انگار که هرگز نبوده.
پدرم قبل از سکته سومش، خونه رو به اسم زن بابام کرده بود. بعد از مرگ بابام، زن بابام با پسر سر راهیش یه مدت توی همون خونه زندگی میکردند، که دست روزگار سرنوشت سختی رو برای زن بابام رقم زد. پسرش اونو به خانه سالمندان سپرد و خونه رو هم با اعتیادش دود کرد! بعد از چند سال شنیدم که پدر و مادر واقعیش رو پیدا کرده، اعتیادش رو ترک، بعدشم ازدواج کرده. اونو هم دیگه ندیدیم. بعد مدتی از شوش، رفتم شهرری. پسرام شناسنامه هم نداشتند و مدرسه نمیرفتند. تا اینکه بهواسطه یه آشنایی کاری برام پیدا شد و منم تونستم یه زیرزمین کوچک توی شهرری اجاره کردم و حالا پسرام یکی 5 ساله و یکی 7 ساله¬س. بچهها رو میذاشتم تو زیرزمین و درو قفل میکردم و به خانم صابخونه میسپردم و هر ماه یه هزینهای بابت این کار بهش میدادم.
تا اینکه توسط یکی از دوستام، به یک خانمی معرفی شدم و از اون روز زندگی جور دیگهای برام رقم خورد. خونهام رو عوض کردم، شناسنامه برای پسرام گرفتم، شغل جدید پیدا کردم، بچههام توی یک مدرسه خوب شروع به درس خوندن کردند. همه اینا به واسطه آشناییم با خیریه بود. چند سال بعد دوباره درگیر بیماری سخت و لاعلاجی شدم که با امید به خدا و با پشتیبانی و مراقبت همیشگی اونها تونستم به بیماریم غلبه کنم. وقتی نیاز به مدارک طلاق داشتم، مدرک اصلی پیش پدر بچهها بود. دامادم با بچههام پرسون پرسون آدرس موسی پدر بچهها رو گیرآورد تا من بتونم مدرک طلاق رو به کمیته امداد بدم، تا عمل جراحی و ادامه درمانم که هزینه سنگینی داشت بهم پرداخت بشه. پسر بزرگم به دیدن باباش رفت، ولی همان یک بار و پسر کوچکم هرگز برای دیدن پدر نرفت و میگفت ما سالها پیش، پدرمان را از دست دادهایم. حالا پس از سالها بچهها بزرگ شدند. پسر بزرگم دانشگاه رفت و درسش تموم شد و مهندس شد و حالا هم سرکار میره. پسر کوچکم هم که اهل درس دانشگاه نبود کار آزاد داره. حالا 60 سالمه و سالی دوبار تحت نظر پزشک هستم تا بیماریم برنگرده. حالا تنها آرزوم سروسامون گرفتن بچههاست. بچههای خوب و قدردانی دارم، که تنهام نذاشتند.